10 گام طلایی در اعتباربخشی بیمارستانی

استاندارد اعتباربخشی

برای هر مساله ای راه حلی وجود دارد کتاب ده گام طلایی در اعتباربخشی در یافتن راه حل ها به شما کمک خواهد کرد.

داستانها و حکایتهای کوتاه مدیریتی

يكشنبه, ۲۷ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ

هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم :
شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تختتان کنار پنجره باشد ؟ ! !
*
1.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست ! ! !
2.در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی ! ! !
3.همه راه حل ها همیشه در تیررس نگاه نیست . . .

************************************************************************

داستان مدیریتی شماره 2 : معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم

مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده . شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین ، تمام روز اور ا زیر نظر گرفت؛
متوجه شد که همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یک دزد راه می رود ، مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند ، پچ پچ می کند ،آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض کند ، نزد قاضی برود و شکایت کند .

اما همین که وارد خانه شد ، تبرش را پیدا کرد . در واقع همسرش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود ، حرف می زند ، و رفتار می کند .

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که:
ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم

************************************************************************

داستان مدیریتی شماره 3 : سپاسگزاری از مدیر


مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بالگردی که در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند. کمک خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود. دراین هنگام، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند /

او گفت: چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد او گفت به مدیر امور مالی که در جمع ماست به عنوان اخرین دستور می گویم برای این فداکاری های بزرگ به تک تک شما در پایان ماه شش ماه حقوق با مزایای کامل به عنوان پاداش پرداخت  کند همچنین به عنوان آخرین دستور به مدیر کارگزینی که در جمع ماست می گویم بعد از دریافت پاداش تک تک شما می توانید از ۱۵ روز مرخصی تشویقی برخوردار شوید!

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!

************************************************************************

داستان مدیریتی شماره 4 : ماهی تابه

روزی مردی در جاده مشغول تعمیر خودروی خود بود که ناگهان ماهیگیری که پشت سر هم ماهی می‌گرفت توجه او را به خود جلب کرد. مرد متوجه شد که ماهیگیر ماهی‌های کوچک را نگه می‌دارد و ماهی‌های بزرگ را در آب می‌اندازد.
بالاخره کنجکاوی بر او غالب شد، از ماهیگیر پرسید که چرا ماهی‌های کوچک را نگه می‌دارد و ماهی‌های بزرگ را در آب می‌اندازد؟
- مرد ماهیگیر پاسخ داد: واقعاً دلم نمی‌خواهد چنین کاری بکنم ولی چاره‌ای ندارم زیرا ماهی‌ تابه‌ی من کوچک است.

نتیجه:
اگر فنجانی کوچک زیر باران نگاه دارید، به اندازه همان فنجان آب به شما می‌رسد. اگر کاسه بزرگی نگاه دارید. به همان اندازه در آن آب جمع می‌شود.
...
چه ظرفی در زیر باران رحمت الهی قرار داده‌اید؟

************************************************************************

راز موفقیت

یکی از کشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان کشاورز نمونه شناخته شده بود. رقبا و همکارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند. به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب کارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نکته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند.

این کشاورز پس از هر نوبت کِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌کرد.

بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او!کنجکاویشان بیشتر شد و کوشش علاقه‌مندان به کشف این موضوع که با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند.کشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همکارانش گفت: "چون جریان باد، ذرات بارورکننده غلات را از یک مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات بارورکننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و کیفیت محصول‌های مرا خراب نکند!"همین تشخیص درست و صحیح کشاورز، توفیق کامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد.
"گاهی اوقات لازم است با کمک به رقبا و ارتقاء کیفیت و سطح آنها، کاری کنیم که از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم."


************************************************************************

خانم نظافتچی

در امتحان پایان ترم دانشکده پرستاری، استاد ما سوال عجیبی مطرح کرده بود. من دانشجوی زرنگی بودم و داشتم به سوالات به راحتی جواب می دادم تا به آخرین سوال رسیدم که نوشته بود : نام کوچک خانم نظافتچی دانشکده چیست؟

سوال به نظرم خنده دار می آمد. در طول چهار سال گذشته، من چندین بار این خانم را دیده بودم. ولی نام او چه بود؟!

من کاغذ را تحویل دادم، در حالی که آخرین سوال امتحان بی جواب مانده بود.

پیش از پایان آخرین جلسه، یکی از دانشجویان از استاد پرسید: استاد، منظور شما از طرح آن سوال عجیب چه بود؟

استاد جواب داد: "در این حرفه شما افراد زیادی را خواهید دید. همه آنها شایسته توجه و مراقبت شما هستند، بـاید آنها را بشناسید و به آنهـا محبت کنید حتـی اگر این محبت فقط یک لبخنـد یا یک سلام دادن ساده باشد."

من هرگز آن درس را فراموش نخواهم کرد!


************************************************************************

تفاوت فرهنگی !

در مهد کودک های ایران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر کی نتونه سریع برای خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بمونه. بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن. در مهد کودک های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یکی روی صندلی جا نشه همه باختین. لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میکنن و همدیگر رو طوری بغل میکنن که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و کسی بی صندلی نمونه. بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر. با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش میدیم که هر کی باید به فکر خودش باشه. اما در سرزمین آفتاب، چشم بادامی ها با این بازی به بچه هاشون فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی رو یاد میدن ...



************************************************************************




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی